دسته
آذربايجان اوياخدي
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 160505
تعداد نوشته ها : 40
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
مهدي يوسفي
به گزارش گروه فرهنگي «خبرگزاري دانشجو» به نقل از مهر، شهين بيدادرس كه اكنون نام خود را به مريم تغيير داده است، در دلنوشته اي آورده است: «مسيحي بودم كه در اين سالها بر دين او مانده بودم ولي فقط نام جنگ را شنيده  بودم. خانواده هاي داغدار را ديده بودم، شهادت هزاران هزار انسان از نوجوان 13 ساله گرفته تا پيرمرد 80 ساله، اما فقط شنيده بودم. مي گفتند جوانان با علاقه به جنگ مي روند. براي رفتن به خط مقدم دعوا راه مي افتد».

اين هموطن اهل اروميه مي افزايد: « اما باور اين حرفها براي ما سخت بود تا وقتي كه پشت ميز دانشگاه نشستم و سالها از پايان جنگ گذشت روزي كارواني از دانشگاه راهي مناطق جنگي شد كارواني بنام راهيان نور حس كنجكاوي مرا با اين كاروان همسفر كرد.همراه كاروان به سرزميني رفتم كه مي گفتند خاكش تبرك است قدم كه مي گذاري بايد وضو بگيري آنقدر پاك است كه اگر تبرك كني اگر بر زخمت بگذاري التيام مي يابد».
 
بيدادرس آورده است: «راست مي گفتند آنجا كه رسيدم خاك با من سخن گفت ذره ذره خاك گويي زبان باز كرده بود به هر قسمت كه قدم مي گذاشتي محل شهادت شهيدي بود در آئين ما فقط در يك نقطه عيسي را به صليب كشيده بودند ولي اينجا هزاران مسيح را در هزاران نقطه  به صليب كشيده بودند ندايي دروني مرا به خضوع وا داشت سجده بر خاك كردم بوسه بر خاكي كردم كه رد پاي انسانهايي بود ناتمام كه اگر مي ماندند امروز به عمر جباران خاتمه مي دادند شنيدن خاطره انسانهايي كه آوار بر سرشان ريخته، گهواره ها ي كودكانشان از شرم به گورستان پناه برده اند».
 
اين هموطن مسيحي نوشته است: «مرداني كه قسمتي از بدن خود را از دست داده اند دنياي ديگري در برابر چشمم مجسم كرد زنگ توحيد در گوشم به صدا در آمد اشهد ان لااله الله ، اشهدان محمدا رسول الله ، اشهد ان علي ولي الله يكي گفت صدايت مي زند او كه عيسي بشارت آمدنش را داده بود آنجا بود كه به يگانگي خداوند سوگند ياد كردم و مسلمان شدم نامم را گذاشتم مريم تا خادم خون شهيدان باشم اينك من مريمم. مريمي كه در كربلاي ايران متولد شد با عطر و بوي شلمچه  نسيم اروند كنار و صداي نخل هاي سربريده آبادان نشو و نما كرد نام اورا  تاريخ در دل خود ثبت كرد تا آيندگان بدانند اينجا معجزه مي كند شفا مي دهد  التيام مي بخشد اينجا گنجينه اي پايان ناپذير است اينجا پاكترين انسانها  جان خود را تقديم پاكترين هدف ها كرده اند اگر در كربلاي هزار و 400 سال قبل 72 تن جان باختند. اينجا ميليون ها انسان فدا شدند اگر آنجا سر يك تن بر سر نيزه رفت اينجا هزاران هزار مرد سر خود را به دار دادند تا جاودانگي اسلام را به ارمغان آورند
دسته ها :

 

با آويني و دوستانش راهي فكه مي شوي تا روايتگر حماسه مظلوميت حنظله هاي جوان گردان باشي! چند قدم مانده تا قتلگاه بچه هاي گردان، پايت روي يك مين والمري با قريب 2500 ساچمه گداخته مي رود و ... حالا حس مي كني گنجشك كوچك جانت پرستو شده است.

 روي صندلي اتوبوس نشسته اي و از پشت شيشه هاي خاك گرفته و كثيف، چشم به بيرون از اتاقك تنگ آهني دوخته اي. تا چشم كار مي كند بيابان است و بي پايان.

 

زمان هم انگار با وسعت بيابان كش مي آيد و لحظه هاي مانده تا مقصد بيشتر از آن هستند كه بتواني بشماري شان. با خودت فكر مي كني پس اين بيابان كي تمام مي شود؟ نقطه نوراني سرزميني كه جاذبه اش مرا با خود برده است، كجاست؟

 

هر چه مي روي اشتياقت براي ديدن و رسيدن به سرزمين نور بيشتر مي شود و صبرت كمتر ....

 

گاهي كه اتوبوس هيكل سنگينش را در پيچ و خم هاي حلزوني جاده با سرعت زياد جا به جا مي كند و تكانه هاي شديدش را خوب احساس مي كني، خون ترس به رگ هاي صورتت هجوم مي آورد و هر آن منتظر هستي كه طبيعت كار خودش را بكند و صورت شيشه اي اتوبوس روي خشونت آسفالت داغ جاده هاي جنوب كشيده شود و تو و تن سنگين اتوبوس و همه مسافراني كه گاه با خيال آسوده به خواب رفته اند وسط جاده متلاشي بشوي و جانت را هدر بدهي؛ يك جور مرگ بي حاصل، مرگ بي هدف...

 

حالا يك فكر مثل خوره به جانت افتاده كه رهايت نمي كند: « اگر اينجا حادثه اي برايم رقم بخورد كه به مرگم منتهي شود، به مرگ افتخارآميزي كه براي خودم تصور كرده ام مي رسم؟ اصلا چه جاذبه اي مرا به اين جاده هاي بي انتها كشانده است؟ چه نيتي از اين سفر براي خودم طراحي كرده ام كه مرگ احتمالي ام نيست شدن نباشد؟»

 

مي داني كه بايد نيتت را خالص كني، بايد در سبيلي حركت كني كه الي الله باشد و اگر مرگ به سراغت آمد مرگي منطبق بر ويژگي هاي شهادت باشد؛ پس زمان را عقب مي كشي به سال هاي جنگ، سال هاي 59، 60،...64، 65... و با رزمنده هاي بي باك جبهه اسلام همراه مي شوي؛ حالا يك بچه بسيجي هستي، توي اتوبوس نشسته اي تا به سرزمين نور بروي، براي جنگيدن با دشمن، براي كشته شدني افتخارآميز، براي شهادت...

 

***

با غواصان از جان گذشته همراه مي شوي؛ شب 20 بهمن 64 است، عمليات والفجر 8 آغاز شده و اروند وحشي تر از هميشه است. به آب مي زني، با شناگران شجاعي كه فرياد استمدادشان، نجواي «يا فاطمه الزهرا» ست، آب سرد است، كرخت مي شوي، نفست بند مي آيد. موج هاي ديوانه و سركش بر سر و صورتت مي كوبند، جزر و مد آب، همه توانت را گرفته است، اما امواج سركش اروند، رام اراده آهنين مردان مرد مي شوند؛ از اروند عريض و پرخروش گذر مي كني، آن سوي اروند، شهر فاو زير پاي اراده مستحكم غواصان از آب و آبرو گذشته، به لرزه در مي آيد، فاو پس از 78 روز، حالا در مشت رزمندگان مچاله مي شود، ساعتي بعد پرچم گنبد امام هشتم روي گنبد مسجد فاو به اهتزاز در مي آيد، اما جاي خالي ياراني كه از آب به آسمان رسيده اند دلگيرت مي كند.

 

***

دشمن در وسعت زيادي از سرزمين شلمچه آب رها كرده است. عمليات كربلاي 5 در شرايط بسيار سخت رقم مي خورد؛ عملياتي با اعمال شاقه! تانك و توپ و تجهيزات، در باتلاقي از نامردي دشمن از حركت ايستاده اند و نيروها را به راحتي نمي شود منتقل كرد.

 

دشمن همه انرژي اش را روي سرت خالي مي كند. پاهايت سنگين تر از آنند كه قدم از قدم برداري. اما «يا زهرا» رمز حركت است. يا زهرا مي گويي و مي روي. زير پايت آب است و آسمان بالاي سرت آتش مي بارد. وجب به وجب كربلاي شلمچه از خون همرزمانت سرخ مي شود. لاله ها يكي يكي روي زمين مي افتند. حسين خرازي به آسمان پر مي كشد، عباس دقايقي، ميثمي، كلهر و غيره آب و آتش را به آسمان پيوند مي زنند.

 

هر طرف كه سر مي گرداني لاله اي سرنگون به خاك افتاده است، عطش نزديك است هلاكت كند، سرت را در آب لجن مانده در زمين شلمچه فرو مي كني و با ولع مي بلعي... جنازه عراقي ها توي آب افتاده، سرت را كه بالا مي آوري خيلي ها را مي بيني كه از همان آب مي نوشند؛ صحراي محشر است انگار...

 

***

قدم در فكه مي گذاري و در عمليات والفجر مقدماتي همسنگر بچه هايي مي شوي كه همه بين 15 تا 20 ساله اند؛ بچه هاي رزمنده گردان هاي كميل و حنظله؛ قاسم ها و علي اكبرهاي كربلاي فكه.

 

كانال كميل و كانال حنظله مملو از تجهيزات انفجاري و مين هاي والمري است. دشت مسطح فكه در تيررس و ديد مستقيم بعثي هاست. بچه ها عمليات والفجر مقدماتي را از كانال ها شروع مي كنند. عراقي ها خاك كانال ها را از منطقه خارج كرده اند تا بسيجي ها خاكريزي براي پناه گرفتن از تيررس دشمن نداشته باشند. تك تيراندازهاي عراقي منتظرند سرت را از كانال بيرون بياوري تا مغزت را متلاشي كنند.

 

همه جا پر از مين و موانع بازدارنده است. بچه ها در محاصره اند و در كانال ها گير افتاده اند. آب، غذا و  تجهيزات رو به اتمام است و امكان رساندن تداركات به بچه ها وجود ندارد، اما اراده بسيجي محكمتر از استحكامات است. همسنگر نوجوانت با زحمت، خودش را از كانال بالا مي كشد تا آبي براي لب هاي قاچ خورده بچه ها بياورد. سقاي نوجوان پس از چند ساعت پياده روي اندكي آب فراهم مي كند و به سمت كانال مي آورد، اما همين كه به كانال نزديك مي شود اولين خمپاره دشمن دستش را قطع مي كند. سقا تقلا مي كند و چند قدم به كانال نزديك تر مي شود. خمپاره دوم ظرف آب را سوراخ مي كند. سقا دست بردار نيست. بايد باقي مانده آب را هر طور كه هست به بچه ها برساند. سقا به لبه كانال مي رسد، اما گويا خدا نمي خواهد دست خيس او به لب ترك خورده بچه ها برسد، اينجاست كه خمپاره سوم جسم پاك سقاي نوجوان را پودر مي كند.

 

عراقي ها با بلندگو از بچه ها مي خواهند كه تسليم شوند، بچه ها با آخرين رمق، فرياد «الله اكبر» سرمي دهند.

 

كانال حنظله كربلا شده است. تاب و توان بچه ها رو به پايان است. بي سيم چي گردان حنظله از پشت بي سيم حاج همت را طلب مي كند. حاج همت صداي ضعيف و پر از خش خش را از آن سوي خط مي شنود: احمد رفت، حسين هم رفت. باطري بي سيم دارد تمام مي شود. عراقي ها عنقريب مي آيند تا ما را خلاص كنند. من هم خدا حافظي مي كنم...

 

حاج همت به پهناي صورت اشك مي ريزد: بي سيم را قطع نكن، حرف بزن. هر چي دوست داري بگو، اما تماس خودت را قطع نكن.

 

بي سيم چي: سلام ما را به امام برسانيد. از قول ما به امام بگوييد همان طور كه فرموده بوديد حسين وار مقاومت كرديم، مانديم و تا آخر جنگيديم...


گردان حنظله آسماني مي شود... آخرين برگ دفترچه يادداشت يكي از شهداي گردان حاوي اين جمله هاي سوزناك و ماندگار است: «امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب را جيره بندي كرده ايم، نان را جيره بندي كرده ايم. عطش همه را هلاك كرده است، همه را جز شهدا كه حالا كنار هم در انتهاي كانال خوابيده اند، ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنه ات، پسر فاطمه سلام الله عليها.»

 

اسير مي شوي. همراه با باقي مانده بچه هاي گردان حنظله كه هر كدام تير و تركشي در بدن دارند. عراقي ها بدن هاي مجروح را كشان كشان با خود مي برند.

 

نوجوان رنجور دستش را روي شكمش كه تير خورده گرفته است و با صداي ضعيفي ناله مي كند: «يا حسين، آب... يا حسين، آب...»

 

افسر عراقي يك قمقمه آب را جلوي چشم كم سوي پسرك تا آخر سر مي كشد، نوجوان به ياد كربلا زمزمه مي كند: السلام عليك يا ابا عبدالله...

 

افسر تنومند عراقي اين كنايه را تاب نمي آورد و با سيلي محكمي جسم تكيده بسيجي را به خاك مي اندازد. نوجوان، بي رمق روي زمين افتاده است، دستش را روي صورت استخواني اش مي گذارد و اين بار زمزمه مي كند: السلام عليك يا فاطمه الزهرا(س)...

 

***

جنگ تمام شده است...

 

بچه هاي تفحص پيكر پاك 120 شهيد گردان حنظله را در كربلاي فكه كشف كرده اند. آنها در فكه به سيم هاي تلفني رسيده اند كه از خاك بيرون زده است. رد سيم ها به يك دسته از شهدا مي رسد كه دست و پايشان با اين سيم ها بسته شده است،... شهدايي كه زنده به گور شده اند. اجساد مطهري هم كشف شده اند كه قبل از شهادت آنها را آتش زده اند...

 

با آويني و دوستانش راهي فكه مي شوي تا روايتگر حماسه مظلوميت حنظله هاي جوان گردان باشي! چند قدم مانده تا قتلگاه بچه هاي گردان، پايت روي يك مين والمري با قريب 2500 ساچمه گداخته مي رود و ...

 

حالا حس مي كني گنجشك كوچك جانت پرستو شده است.

 

يادداشت از: طاهره ناطقي

 

دسته ها :
X